سانسور می شوییییییم

سلام

تازه فهمیدم مشکل از کجاست. بابا بدبخت پارسی بلاگ بی تقصیره. من تا حالا 3تا پست فرستادم که آقا مجتبی زحمت سانسور 2تاشو کشیدن.

شونه های ایشون رو بمالین که حسابی خسته هستن!

این مطلب رو هم زود بخونین که آقای مجتبی دست قیچی به محض رؤیت سانسورش خواهد کرد.  ادامه مطلب...

پشت درهای اعتکاف

بسم الله

 

آقا این چه رسمیه کارت شرکت در اعتکاف بزرگ جوانان شیراز در بازار آزاد تا 70000 ریال هم به فروش رسیده است(مثل بنزین که رانندگان تاکسی از 2000 ریال تا 5000 ریال می فروشند). قابل توجه مسئولین محترم که هی می گویند جوانان ما فلان جوانان ما بیسار. شما بیایید یک کار جدید انجام بدهید یک طرح نو پیشنهاد بدهید اگر باز جوانان غیور ایران زمین اینجور بودند بعد بیایید وفریاد وا جوانان سر بدهید. این جوانان از نسل همان سربازان خمینی کبیرند که در گهواره ها بودند ودیدید که دربهمن 57 و 8 سال دفاع مقدس چه کردند.

حالا از بحث خودمان دور نشیم. من امروز از صبح هی رفتم و آمدم تا 4 تا کارت گیر بیارم تا الان نشده که نشده.میگن ظرفیت 15000 نفری تکمیل شده. یعد آقا مجتبی(مدیر وبلاگ جمهوریت) هی میگن برو ثبت نام کن.مرد مومن مسئولین میگن جا نیست(البته مسئولین مردمی هستن که من به این راحتی  آنها را دیدم مثل مسئول اتحادیه شیراز که موبایلشون همیشه رو پیغام گیره؟!).این باشه تا سال دیگه منتظر نشینین که کسی بخواهد برود ثبت نام کند ما هم به ایشان بگوییم ثبت ناممان کن.


جلوی زنش و دختر کوچولوش فاطمه

بسم الله

امروز صبح دوست عزیزم جحت الاسلام محمد روشندل رو به خاک سپردیم. یادش بخیر چه روزهایی از ما ها توی بنیاد شهید عکس می گرفت وقتی برای روئیت شهدا می رفتیم. با چه ذوقی طلب صلوات می کرد«بر قامت بی سر شهیدان صلوات». یادم رفت بگم بر و بچ هیئتش رو برده بود بند بهمن که سه تا خواهر می افتن توی آب. برای نجات آنها می پره توی آب انها رو نجات مده ولی خودش جلوی زنش و دختر کوچولوش فاطمه غرق میشه. امروز توی گلزار شهدا هی اعلام می کردن دایش فلان میگه، عموش بیسار میگه. میگن خانومش گفته این ها سالی یک بار هم سراغ محمد رو نمی گرفتن.  ادامه مطلب...

گنجشک و خدا...!

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :  ادامه مطلب...

خانوم اجازه؟!

معلم عصبی دفترو روی میزش کوبیدوداد زد عاطفه....................

دخترک خودش رو جمع کردسرش را پایین انداخت وخودش رو جلوی میز معلم کشید وبا صدای لرزش داری گفت:بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زدتوی چشمهای سیاه ومظلوم دخترک خیره شد وداد زد:  ادامه مطلب...

مگه تو کوری؟!

بسم الله

 

 

- آقا جان ! سلام . حال شما خوب است . اوضاع و احوالتان چطور است . خوب خدا را شکر ...

- الحمدالله ، بچه ها هم خوبند ، هی می گذرد ، همه سلامتند ، کار وبار هم خوب است ...

مبهوت به او نگاه می کردم و به سخنانش گوش می دادم . بعد از سلام واحوالپرسی پایش را به طرف ضریح کشید گفت : « آقا ، ببین پاهایم زخم شده ، می شود دستی بر آنها بکشی . »

راست می گفت . پایش بر اثرخارهای بیابان زخم برداشته بود .

- آقا ممنون این یکی هم ، آهان ، خوب است ، یک دست هم به این بکشید ، ممنونم ...

 زخم ها یکی یکی به هم می آمد والتیام می یافت . از جا بر خاست . کمی عقب عقب رفت .

- نه آقا ، باید بروم ، بچه ها تنهایند و گوسفندها را هم در صحرا تنها گذاشته ام . باز هم خواهم آمد . ممنون به امیددیدار ...

وارد حیاط شد . با سرعت دنبالش رفتم. سلام کردم و گفتم با که بودی ؟

- علیکم السلام. با اربابم ابالفضل.

- مگر او را می بینی ؟

جوابی داد که یخ کردم و هنوز شرمنده ام و از خود خجالت می کشم.

- مگر تو کوری؟!. ارباب با این عظمت در آنجا نشسته است. او را نمی بینی؟!

 

 

بر اساس خاطره ی حاج عباس کیشوانی

خادم حرم حضرت ابالفضل (ع)

 

 

منبع :هفته نامه آینده سازان، شماره 139، 16 تیر 1386


کوتاه ولی مفید

چند بار به کسی گفته ایم: مدتی است که با فلانی جر و بحث نکرده ام و یا هرگز سرما نخورده ام و ناگهان روز بعد سرما میخوریم یا با فلانی مشاجره میکنیم؟ بعد نتیجه میگیریم که صحبت درباره وقایع دلپذیری که برای ما رخ داده، بداقبالی می آورد. چنین نیست

در حقیقت روح جهان همواره - در هر مشکلی - به ما نشان میدهد که چه مدتی بدون یکنواختی مشخصی مانده ایم. میخواهد به ما بگوید که زندگی چگونه تا آن لحظه سخاوتمند بوده است و اگر با شجاعت از موانع عبور کنیم همین گونه باقی خواهد ماند واژه های مثبت را در فضا نگه داریم. آنها به رشد ما در هر مشکلی کمک میکنند...    پائولو کوئلیو


چهار شمع

چهار شمع به آرامی می سوختند. محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.

اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. »

هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.

شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد. برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم «

حرف شمع ایمان کهتمام شد ،نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد. وقتی نوبت به سومین شمع رسید

با اندوه گفت:« من عشق هستم.توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنندو عشق بورزند«

پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.

گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،پس چرا دیگر نمی سوزید؟ «

چهارمین شمع گفت: « نگران نباشتا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم«

چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد......


اللهم اشف مرضانا

بسم الله

خوب امروز خبر رحلت حضرت آیت الله مشکینی پخش شده بود که الحمد لله تکذیب شد.بیایید در آخرین ساعات روز جمعه خدا را به صاحب این روز قسم بدم که ایشان را به اسلام و مسلمین ببخشد.انشا الله


آمده ام تا شاید بمانم

سلام. من امیر هستم. نام خانوادگی ام را هم فرض کن که می دانی. این جا جای بچه های انجمنی است که خیلی دوستش دارم. ببخشید این جا جای همه است. یعنی باید باشد اما خودمان را که نمی توانیم بپیچانیم، در حال حاضر فقط جای پای بچه های همین انجمن خودمان این جا مانده.

قرار است این جا بنویسم. اگر مطالبم را بپسندند به طور مستمر می نویسم. اما شاید نپسندند. خدا بزرگ است. فعلا باید بروم جایی که شبیه همان جایی است که برادران عربمان نی انداخته اند. به جان خودم!

فعلا یا علی تا آپ بعدی...


   1   2      >

آخرین یادداشت های وبلاگ

تغییرات
دستانی کوچک به پهنای یک حماسه
کودک که بودم می خواستم ...
ما رو به اسم کی می شناسن ؟
[عناوین آرشیوشده]