مگه تو کوری؟!

بسم الله

 

 

- آقا جان ! سلام . حال شما خوب است . اوضاع و احوالتان چطور است . خوب خدا را شکر ...

- الحمدالله ، بچه ها هم خوبند ، هی می گذرد ، همه سلامتند ، کار وبار هم خوب است ...

مبهوت به او نگاه می کردم و به سخنانش گوش می دادم . بعد از سلام واحوالپرسی پایش را به طرف ضریح کشید گفت : « آقا ، ببین پاهایم زخم شده ، می شود دستی بر آنها بکشی . »

راست می گفت . پایش بر اثرخارهای بیابان زخم برداشته بود .

- آقا ممنون این یکی هم ، آهان ، خوب است ، یک دست هم به این بکشید ، ممنونم ...

 زخم ها یکی یکی به هم می آمد والتیام می یافت . از جا بر خاست . کمی عقب عقب رفت .

- نه آقا ، باید بروم ، بچه ها تنهایند و گوسفندها را هم در صحرا تنها گذاشته ام . باز هم خواهم آمد . ممنون به امیددیدار ...

وارد حیاط شد . با سرعت دنبالش رفتم. سلام کردم و گفتم با که بودی ؟

- علیکم السلام. با اربابم ابالفضل.

- مگر او را می بینی ؟

جوابی داد که یخ کردم و هنوز شرمنده ام و از خود خجالت می کشم.

- مگر تو کوری؟!. ارباب با این عظمت در آنجا نشسته است. او را نمی بینی؟!

 

 

بر اساس خاطره ی حاج عباس کیشوانی

خادم حرم حضرت ابالفضل (ع)

 

 

منبع :هفته نامه آینده سازان، شماره 139، 16 تیر 1386


آخرین یادداشت های وبلاگ

تغییرات
دستانی کوچک به پهنای یک حماسه
کودک که بودم می خواستم ...
ما رو به اسم کی می شناسن ؟
[عناوین آرشیوشده]